سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 تعداد کل بازدید : 6238

  بازدید امروز : 2

  بازدید دیروز : 3

به یاد ماندنی ها

 
در گذشته مرا برادرى بود که در راه خدا برادریم مى‏نمود . خردى دنیا در دیده‏اش وى را در چشم من بزرگ مى‏داشت ، و شکم بر او سلطه‏اى نداشت ، پس آنچه نمى‏یافت آرزو نمى‏کرد و آنچه را مى‏یافت فراوان به کار نمى‏برد . بیشتر روزهایش را خاموش مى‏ماند ، و اگر سخن مى‏گفت گویندگان را از سخن مى‏ماند و تشنگى پرسندگان را فرو مى‏نشاند . افتاده بود و در دیده‏ها ناتوان ، و به هنگام کار چون شیر بیشه و مار بیابان . تا نزد قاضى نمى‏رفت حجّت نمى‏آورد و کسى را که عذرى داشت . سرزنش نمى‏نمود ، تا عذرش را مى‏شنود . از درد شکوه نمى‏نمود مگر آنگاه که بهبود یافته بود . آنچه را مى‏کرد مى‏گفت و بدانچه نمى‏کرد دهان نمى‏گشود . اگر با او جدال مى‏کردند خاموشى مى‏گزید و اگر در گفتار بر او پیروز مى‏شدند ، در خاموشى مغلوب نمى‏گردید . بر آنچه مى‏شنود حریصتر بود تا آنچه گوید ، و گاهى که او را دو کار پیش مى‏آمد مى‏نگریست که کدام به خواهش نفس نزدیکتر است تا راه مخالف آن را پوید بر شما باد چنین خصلتها را یافتن و در به دست آوردنش بر یکدیگر پیشى گرفتن . و اگر نتوانستید ، بدانید که اندک را به دست آوردن بهتر تا همه را واگذاردن . [نهج البلاغه]
 
نویسنده: طوفان ::: سه شنبه 87/10/10::: ساعت 12:45 عصر

سلام!

حیفم اومد اینو براتون تعریف نکنم.

ما رفته بودیم اصفهان و مامان بابام رفته بودند واسه یکی از دوستاشون هدیه بخرن.خواهرم برای این که جریمه نشیم رفته بود تیریپ پشت فرمون گرفته بود که یه دفعه یه آقایی اومد و گفت:خانوم میشه یه خرده برین جلوتر می خوایم ماشین رو جابجا کنیم. خواهرم هم گفت:ببخشید من بلد نیستم!!!طرف گفت:خب خلاص کن من هل بدم. باز این خواهرم گفت:ببخشید بلد نیستم!!!آقای گفت:آخه تو چه جور راننده ای هستی!ولی خواهرم بازم می گفت که بلد نیست.تو این اوضاع من داشتم از خنده میمردم.بالاخره اون یارو آموزش خلاص کردن داد و کارش درست شد و رفت.بعد طرف دوم اومد گفت:ببخشید خانم میشه یه خرده ماشینو جابجا کنین!خواهرم هم گفت:آره فقط باید هلش بدین!طرف منگ مونده بود دیگه از خنده نمی تونستم سر جام بشینم.طرف وقتی به خودش اومد گفت:باشه. اینا شروع کردن هل دادن و ما خندیدن.

میگم خدا رو شکر که مامان بابا اومدن وگرنه ما تا نیم ساعت دیگه اون سر خیابون بودیم. 


 
 
 
 

موضوعات وبلاگ

 

درباره خودم


به یاد ماندنی ها

طوفان
دختری هستم که هدف های بی شمارش را در زندگی در کنار مادر و پدر مهربان وخواهری که برایش همچون مادر دیگری است می گذراند.
 

حضور و غیاب

 

بایگانی

 

اشتراک